((بی عشق زندگی کردن ممنوع است))
همه چیزدرموردعشق
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
من از این خانه ی ابری به خدا سیر شدم جای خالی تو را دیدم و دلگیر شدم شبنم از خنده ی خورشید به تنگ آمد و سوخت من ز هُرم غم سنگین تو تبخیر شدم روزگاری دل من با تو جوان بود و جوان تا تو رفتی به خدا پیر شدم پیر شدم با تو دیروز سفر تا به افق داشت دلم بی تو امروز ندانسته زمینگیر شدم شوق آواز سفر بی تو دگر نیست مرا پَر من ریخته و پای به زنجیر شدم بی تماشای تو ای آبی دریای وجود من ز دیدار همه آینه ها سیر شدم
امید...
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند بیخود از شعشه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند بعد از این روی من و آیینه وصف جمال که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند این همه شهد شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند همت حاقظ و انفاس سحر خیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند ( ...just for you )
قصة العشقبه نظر شما عشق چگونه است؟ «تنها با کسی قبول عشق کنید که دارای همت عالی و نفسی قوی باشد» عارفي در بياباني از زني باديه نشين پرسيد: « عشق از نظر شما چون است؟» زن گفت: چندان بزرگ و عظيم است که بر کسي پوشيده نمي ماند و چنان دقيق است که هرگز به چشم ديده نمي شود و آن چنان در وجود شخص عاشق استقرار يافته است که مانند قرار داشتن آتش در آتش زنه و مانند خود آتش زنه که اگر آن را بجنباني آتش از ان بيرون مي جهد و چون رهايش نمايي اثري از ان به چشم نمي آيد. او را که دل از عشق مشوش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد تو قصه عاشقان همی که شنوی بشنو!بشنو!که قصه شان خوش باشد
جز حلقه عشق مکن در گوش از عشق بگو در عشق بکوش!
علم رسمی ، همه خذلان ست در عشق آویز که علم ، آن است
کل من لم یعشق الو جه الحسن قرب الرحیل الیه و الرّسن
آن کس را که نبو د عشق یا ر بهر او ، پالان و افساری بیار !
بساط شیطان ديروز شيطان را ديدم در حوالي ميدان غفلت بساطش را پهن کرده بود، مردم دورش را گرفته بودند هياهو مي کردند و بيشتر چيزي مي خواستند. توي بساطش همه چي بود:غرور،حرص ،دروغ، خيانت، جنايت،جاه طلبي،سرقت، مواد مخدر،بدحجابي،فحاشي و ... هرکي چيزي مي خريد و در ازايش چيزي مي داد. بعضي دلشان را مي دادند،بعضي هوش و حواسشان را،بعضي روحشان را، و بعضي هاايمانشان را مي دادند،بعضي خدايشان را و بعضي آزادي و آزادگي شان را ، بعضي غيرت و مروت و طهارتشان را. شيطان که دهانش بوي گند جهنم مي داد پيوسته قاه قاه مي خنديد، دلم مي خواست همه نفرتم را توي صورتش تف کنم انگار ذهنم را خواند، موذيانه خنديد و گفت:من کاري با کسي ندارم فقط با اجازه خداوند کريم و روزي رسان، بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا و زمزمه مي کنم ، قيل و قال نمي کنم ، کسي را مجبور نمي کنم از من چيزي بخرد. مي بيني که آدم ها خودشان دور من جمع شدند.جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزديک تر آورد و گفت:البته تو با اين ها فرق مي کني تو زيرکي و مومن ، زيرکي و ايمان آدم را نجات مي دهد، اين ها ساده اند و گرسنه، با هر چيزي فريب مي خورند. از شيطان بدم مي آمد اما حرف ها و وسوسه هايش شيرين و دلربا بود. ساعت ها کنارش نشستم تو بغلش رفتم تا اينکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لاي چيزهاي ديگر بود، دور از چشم شيطان قالتاق، آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم با خودگفتم بگذار يک بار هم که شده کسي چيزي از شيطان بدزدد، بگذار يک بار هم او فريب بخورد ، به خانه آمدم درب کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توي آن جز غرور، چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت، فريب خورده بودم ، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم ، نبود ! فهميدم که آن را کنار بساط شيطان جا گذاشتم تمام راه را دويدم تمام راه لعنتش کردم تمام راه خدا خدا کردم مي خواستم يقه نامردش را بگيرم عبادت دروغينش را تئي سرش بکوبم و قلبم را پس بگيرم . به ميدان غفلت رسيدم اما شيطان نامرد نبود . آن وقت نشستم هاي هاي گريه کردم اشکهايم که تمام شد بلند شدم ، بلند شدم تا بي دلي ام را با خود ببرم که صدايي شنيدم ، صداي قلبم را ، همان جا بي اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم.
شخصی ازقوم عرب خاطرخواه دخترعموی خودشده بوداوطوری گرفتارعشق دخترعمویش بودوسرانجام بااوعقدازدواج بست وهروزبادوستانش جلوی درب منزل دخترعمویش(زنش)می نشست گاهی می رفت به خانه اورانگاه می کردودوباره به نزددوستناسش برمی گشت.دخترعمویش پسرعموی دیگری هم داشت که درنزدیکی خانه اش خانه ای کرایه کرده بودوبادخترارتباط کتبی داشت یعنی نامه می نوشتندوگاهی هم نزددخترمی آمد.روزی پسرعموی اولی (شوهرش)طبق عادت به خانه رفت وزنش راندیدازمادراو سوال کردکه فلانی کجاست؟مادرش گفت:حتمابرای قضای حاجت رفته است.اوآنجارفت ولی زنش راندیدبرگشت ودراتاقی اورادیدکه شخصی راپنهان کرده است.ازاوپرسیدتورابه خداقسم می دهم تاراستش رابگویی اوهم به خدا قسم خوردکه راستش این است:منپسرعموی خودم رابه نام فلانی دوست دارم به محض شنیدن این حرف عصبانی شددخترعمویش رابه قتل رساندومادراوراهم کشت وفرارکرد پس معلوم شدکه همه ی عشقهاعاقبت به خیرنمی شوندبلکه بعضی وقتاچنان اتفاقهایی بین عاشق ومعشوق واقع می شودکه آدم ازشنیدن آنهاشاخ درمی آورد
دیدی ای دل که غـــم عشق دگربار چه کرد
چون بشـــــد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جــــادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چــه کرد
اشک من رنگ شفــــق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منــــــزل لیلی بدرخشیــــد سحـــــــر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کــرد
ســـــــــاقیا جام میام ده که نگارنــــــده غیب نیست معلوم که در پرده اســــرار چه کرد
آن کــــه پرنقــــش زد این دایـــــره مینـــــایی کس ندانست که در گردش پرگـار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینـــــه ببینید که با یــــــار چه کرد
دیدی ای دل که غـــم عشق دگربار چه کرد
چون بشـــــد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جــــادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چــه کرد
اشک من رنگ شفــــق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منــــــزل لیلی بدرخشیــــد سحـــــــر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کــرد
ســـــــــاقیا جام میام ده که نگارنــــــده غیب نیست معلوم که در پرده اســــرار چه کرد
آن کــــه پرنقــــش زد این دایـــــره مینـــــایی کس ندانست که در گردش پرگـار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینـــــه ببینید که با یــــــار چه کرد
دیدی ای دل که غـــم عشق دگربار چه کرد
چون بشـــــد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جــــادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چــه کرد
اشک من رنگ شفــــق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منــــــزل لیلی بدرخشیــــد سحـــــــر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کــرد
ســـــــــاقیا جام میام ده که نگارنــــــده غیب نیست معلوم که در پرده اســــرار چه کرد
آن کــــه پرنقــــش زد این دایـــــره مینـــــایی کس ندانست که در گردش پرگـار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینـــــه ببینید که با یــــــار چه کرد
دل از من برد و روی از من نهان کرد شب تنهاییم در قصد جان بود چرا چون لاله خونین دل نباشم که را گویم که با این درد جان سوز بدان سان سوخت چون شمعم که بر من صبا گر چاره داری وقت وقت است میان مهربانان کی توان گفت عدو با جان حافظ آن نکردی
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس یاد باد آن که رخت شمع طرب میافروخت یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست یاد باد آن که به اصلاح شما میشد راست
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم این راه را نهایت صورت کجا توان بست هر چند بردی آبم روی از درت نتابم عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ دکلمه غزل با صدای احمد شاملو: دانلود
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهاد کش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهاد کش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار ز بخت خفته ملولم بود که بیداری بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
یارم چو قدح به دست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
در بحر فتادهام چو ماهی
در پاش فتادهام به زاری
خرم دل آن که همچو حافظ
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود من از این دلق مرقع به درآیم روزی همه را هست همین داغ محبت که مراست عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم دل عارفان ببردند و قرار پارسایان نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
خنده را تا ياد دارم، شاد و شيرين و شكرريز است چهرههايي هست اما اين زمان پيش چشم ما و پيرامونمان خندههاشان شوم و تلخ و نفرتانگيز است خنده پيروزي يغماگران سنگدل جمعي كه ميخندند خوش، بر گريههاي ديگران! غافلاند اينان كه چشم روزگار با سرانجام چنين خوش خندههايي آشناست گريههايي در پي اين خندههاست! افق ميگفت: - « آن افسانهگو -«آن افسانه گوي شهر سنگستان، به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارتگو» سفر كردهست شفق ميگفت: «من ميديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ، ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كردهست.» سپيدار كهن پرسيد: - «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟» صنوبر گفت: - «توفاني گرانتر زانچه او ميخواست، پيرامون او برخاست كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!» سپاه زاغها از دور پيدا شد سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكمفرما شد. پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق، آرام و غمگين خواند: -«دريغ از آن سخن سالار كه جان فرسود، از بس گفت تنها درد دل با غار... !» توانم گفت او قرباني غمهاي مردم شد صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه، همچون ابر، رخسار افق را تيره ميكردند، كمكم محوشد، گم شد! گل سرخ شفق پژمرد، گوهرهاي رنگين افق را تيرگيها برد صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد (چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست: -«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد كه اين دلمرده شهر مردمانش سنگ را زان خواب جاوديي برانگيزد.» پس از آن، شب فرو افتاد و با شب پرده سنگين تاريكي، فراموشي پس از آن، روزها، شبها گذر كردند سراسر بهت و خاموشي پس از آن، سالهاي خون دل نوشي هنوز اما، شباهنگام شباهنگان گواهانند كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان بسان جويباري جاودان جاريست... مگر همواره بهرامان ورجاوند، مينالند، سر درغار «كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»
هر انسان در دنیا یک بار محبت می کنه .. با این درد زندگی می کنه و با این درد می میره .. وقتی عاشق شدی پس ترس واسه چی .. ؟ عاشق شدی .. دزدی که نکردی .. چرا در تنهایی آه می کشی .. وقتی عاشق شدی پس ترس واسه چی .. ؟ امروز می گم راز دلم رو .. حتی اگه روزگار بگیره زندگی مو مرگ همونه که دنیا ببینه .. با خودخوری چه مرگی .. تمنای اون در دلم هست .. پروانه در این محفل باقی می مونه .. با عشق زندگی با عشق مرگ .. دیگه من چی می خوام .. وقتی عاشق شدی پس ترس واسه چی .. ؟ عشق من نابود نمی شه .. چون هر چهار طرف هست نظاره اون .. وقتی عشقم از خدا قائم نیست .. از بنده هاش چرا پنهان کاری
فاصله ها...
فاصله ها... دل شکسته ام، از تکرار حادثه ها به دنبال مرهمی هستم تا رد پای زخمی را بزدایم . می خواهم فاصله ها را به فراموشی بسپارم و امید را به خانه کوچک قلبم دعوت کنم. اولین امید من آن وجود پاک توست و آخرین امید من نگاه توست...
عشق یعنی...
عشق یعنی وختنها از درون،
ادامه مطلب عشق یعنی...
عشق یعنی وختنها از درون،
ادامه مطلب
سلام دوستان خوبین
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق یعنی لحظه های التهاب عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق یعنی با پرستو پر زدن عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق
فوت و فن عشق بازی با خدا ![]()
در سایه سار وحی(پیش درآمد)
«…باید تكانید خود را، و خودیت ها را، و آنگاه به راه افتاد و حركت را آغازید . گفتم: حركت ! آری ؛ حركت ! اما نه به سمت بالا ؛ بل به سوی پایین ! كه خدای در پایین است ! نشنیدی كه خدای خود را گنج نامید ، آنجا كه بفرمود : كُنتُ كَنزاً مَخفِِِیّا ! راستی ، گنج در كجا پنهان است ؟! پایین ، یا بالا ؟! در آبادی، یا خرابه ها؟! پهلو به پهلوی نیش ها، یا نوش ها؟! كه سگ آنجاست كاباد است ؛ و گنج آنجا كه ویرانی !
ادامه مطلب به نام خدايي كه هستي را با مرگ ، دوستي را بي رنگ ، زندگي را با رنگ ،عشق را رنگارنگ
ادامه مطلب مثنوی
ادامه مطلب [ 26 / 11 / 1390برچسب:شعرعشقی, ] [ 2:37 ] [ عاشق786 ]
چگونه میتوانید عشقی رمانتیک تجربه کنید؟
بر آن شدیم تا لیستی تهیه نماییم که به واسطه آن راحتتر بتوانید عزت نفس و به مثابه آن علاقه به خود را افزایش دهید.
مشاهده می شود که تعداد بسیار زیادی از افراد فاقد قابلیت های لازم به منظور رشد و ارتقای عزت نفس خود هستند، از اینرو بر آن شدیم تا لیستی تهیه نماییم که به واسطه آن راحتتر بتوانید عزت نفس و به مثابه آن علاقه به خود را افزایش دهید. برای داشتن یک زندگی پربار و مملو از روابط موفق، ابتدا باید از خودتان شروع کنید؛ اگر خودتان را دوست نداشته باشید چگونه می توانید دیگران را دوست بدارید؟ انسان ها با گذشت زمان سعی در هموار کردن مسیر تکامل خود دارند. در برهه های مختلف زندگی با افراد بیشماری رابطه برقرار کرده و شکست می خورند. اما علت چیست؟
ادامه مطلب [ 26 / 11 / 1390برچسب:عشق,عشق رمانتیک, ] [ 2:11 ] [ عاشق786 ]
آیا کسی را دوست دارید که دوستتان ندارد ؟!
وقتی کسی را دوست دارید که دوستتان ندارد، چه باید بکنید؟ با اینکه ممکن است اولین واکنشتان به اصطلاح آویزان شدن و سعی در برقراری ارتباط باشد، اما بهترین راهکار این است که واقعیت را بپذیرید و سعی کنید آن فرد را فراموش کنید.
"اگر ندیده بودمت، دوستت نمی داشتم. اگر دوستت نداشتم، عاشقت نمی شدم. اگر عاشقت نشده بودم، دلم برایت تنگ نمی شد. اما همه این کارها را کردم، می کنم و خواهم کرد." درد دوست داشتن کسی که هیچ علاقه ای در قلبش به شما احساس نمی کند، نابودتان می کند. شما هم کسی را دوست دارید که دوستتان ندارد؟ پس احتمالاً با احساسات نومیدانه مربوط به آن آشنا هستید. وقتی فکر کنید که آن فرد دقیقاً همانی است که می خواهید، این احساسات قوی تر هم می شوند.
ادامه مطلب |
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |